آفتاب، سرد، دیوانه.
چرا؟
آفتاب، سرد، دیوانه.
آفتاب، سرد، دیوانه.
فکر نکن یعنی بله شما درست میگویید و من نمیفهمام.
آنقدرها هم که فکر میکردم تابستان اذیتم نمیکند. شاید هم من تغییر کردهام. شاید هم تابستان اینجا متفاوت است.
البته باید گفت که تابستان و کلا آب و هوای اینجا متفاوت است. رطوبت هوا آنقدر زیاد است که تمام مدت بدنام نمناک است، موهایم هم وزوز شده. هیچوقت فکر نمیکردم که به رطوبت هوا تا این اندازه عادت کنم. اصلا برای مهم نیست.
با همهی اینها آفتاب را دوست دارم. روزهای طولانی را دوست دارم. آفتاب چرکهای زندگی را خشک میکند.
بگذار خشک شود هرآنچه که چرکآلود است.
نزدیکتر!
نم! نمناک نه! نم!
چارخانه! خانه نه! چارخانه!
پل! پل از میان باز شونده نه! پل!
دود اندود! دود نه! دود اندود!
سمانه! دوست عزیزم!
از اینکه اینگونه شخصیت تو خرد شده عمیقا متاسفم. به یاد داشته باش عدهای هستند که “قدر هیچ چیز” را نمیدانند. این جماعت “لیاقت خوبیها”ی تو و هیچ خوب دیگری را ندارند.
به یاد داشته باش اگر میخواهی در این دنیای سرتاسر بد ادامه بدهی باید با اینها بیش از این خوب باشی. بدیهای آنها دلیلی مستدل برای بد بودن تو نیست. اگر امثال آنها وجود نداشته باشد که خوبی تو به چشم نمیآید دوست خوبام. باید خوشحال باشی که اینقدر خوب هستی.
“انسان تنهاترین موجود روی زمین است.” و هیچکسی دوای دل شکستهی تو نیست. آن چیزی که تو را شفا میدهد، خوب بودن خود توست. با خودات بهتر از این باش. همچنان که با این بیلیاقتانی که توفیق اجباری نصیبشان شده است و حتی بیشتر از آن.
میزان خود تو هستی نه آنها. آن ها ترازویی ندارند. تشنگانی هستند که فقط کاسهی آبی در دست دارند و دنبال رفع عطش خود. متاع به این گرانبهایی به رایگان نصیبشان شده است، چرا باید بابت بدست آوردن چنین چیزی هزینهای پرداخت کنند در حالی که مفت به چنگشان آمده است؟ متذکر شدم که آنها لیاقت ندارند. چه برسد لیاقت چنین چیز گرانبهایی. به آنها اگر لجن مرداب هم بدهی آن را با اشتیاق سر میکشند و نه تنها سیراب میشوند بلکه سرمست هم میشوند.
دوست گرانبهایام! سمانه!
خوب بودن مسیلهایی نبوده که تو بتوانی بهراحتی آن را بدست بیاوری و حال به راحتی آن را از دست بدهی.
سمانه باید فروشندهی زبر دستی باشی. رایگان فروختن خوبی، گرانفروشی است که هرکسی مشتری آن نیست. بعضیها واقعا خریدار نیستاند و فقط برای تفریح آمدهاند. مشتری واقعی یک کالای گرانبها خیلی دیر به سراغ آن میآید. تو نباید به فکر هرچه سریعتر به سود رسیدن خود باشی. حواسات باشد که متضرر نشوی.
بگذارید تا پایانی را بگویم که هیچگاه آغازی نداشت.
قسم به دوری ِ تو که همین نزدیکیها پرسه میزند، من گفته بودم. چیزی راجعبه رازهایی که خورده بودیم گفته بودم.
راستی یادم رفته بود بپرسم. تو خواب من را هم میبینی؟
من سالهاست خوابام.
پدر!
این قطعیت تو بود. نه آنچه که پیش از این، تو من را در هیبت کت و شلوار سرمهایی دیده بودی.
عزیزکم! من انسان نیستم. درک نمیکنی؟
اگر یک بار به این فکر میکردیم که چرا دهان من بسته بود، شاید حالا پستههای باغ خندان بودند.
بیا تا من شنل قرمزام را به جای کت و شلوار سرمهایی بر تن کنم تا ببینی من سبزم. گاهی هم زرد، مثل نسیم.
قسم به اتوبوسهای قرمز دو طبقه که من به تو نزدیکتر شدهام.
لابد از خودت میپرسی تفاوت من با آنها چیست؟ من فقط هزاران مایل با آنها فاصله دارم.
حالا چه تفاوتی میکند که “Covent Garden” باشد، یا جایی که شش ماه یا شب است یا روز؟
مهم این است عزیزکم که من چند ده کیلومتری به غرب نزدیکتر شدهام و تو نمیدانی که قلبی درد دارد و اکوکاردیوگرافی میشود، اما از طرفی قلبی هم بود فشرده که هیچگاه درمان نشد.
روابطی که به درب خروج اضطراری اعتقاد دارند همیشه باز هستند.
دیشب شنیدم سوسکها میگفتند غریبهایی اینجاست که گوشوارهایی به گوشاش دارد. و من از دیدنشان تعجب نکردم.
طبیعت همین هست دیگر!
میدانی بعضی وقتها آدم دلاش میخواهد در لجن شنا کند.
عزیزکم! قسم به خیابان پردیس که من چند کیلومتر به تو نزدیک شدهام.
میدانم که من نمیتوانم تو را در آغوش بکشم. این از لحاظ پزشکی یک امر طبیعی است.
نسیم! نمیخواهی کمی بنشینی تا من فقط به تو نگاه کنم؟
من به غرب نزدیکتر شدهام.
همهی ظرفهایی که روی کابینتها را به شکل L اشغال کرده بودند.حالا همهی ظرفها را شستم.
باور کن زیبای من! این چنین است رسم روزگار.
از میلیونها آدمی که زاده میشوند، فقط تعدادی در اقلیتاند و از آن اقلیت باز تعدادی در اقلیتی دگر و از آن اقلیت دگر تعدادی مثل من . . .*
این من ِ من است.
تازه که گذر روزگار اینطوری است.
حالا که درست همه چیز بیهوده است.**
همین حالاایی که حالا حالا ها قرار نبود بیاید.
مستیهای من که برای بعضی از شماها آشناست.
و تاریکخانهی من، [و باز این من ِ من]
و برای سالیانی که من نخواهم بود و پیش از آن بر چوبهی دار در آخرین لحظه فریاد بزنم: زنده باد خودم!
تو فکر میکنی اهمیت دارد؟
نه جدا؟ [ که جدیدا [که جدیدن شده،] جدن]،
باید سالها پیش که شوهر خواهرم که حالا شده پسر خالهام به همین بلندی فریاد زد: نه بیبنم جدن جراتاش را داری؟
باید همان روز میگفتم: آره عزیزم! جراتاش را دارم. زنده باد خودم!
خب! به رسم روزگار تکراری و زورکی من [و باز این من ِ من] مستی من دیرتر از این بود.
نوشیدنیهای زرد و حولهایی آبی که روی آن استفراغ میکردم در خیال مستیام که راستی بود، رنگ همدیگر را تشدید میکردند.
هنوز دوربینام منتظر من است.
عزیزکم مگر نمیبینی من کرکرهها را کشیدهام پایین؟
به علت خودسوزی تا اطلاع ثانوی بسته است.
هنوز دهانام بوی الکل میدهد.
بی خیال لبان من [و باز این من ِ من].
پسر بلوند هفده سالهایی را میشناسم که لبانم [و باز این من ِ من] را تمجید میکند.
هی! تو فکر میکنی من وقتی ناراحت میشوم چه میکنم؟
هیچ! فقط کیک میپزم.
هوا سردتر میشود و همه از انجماد در میآیند.
الکل چی؟ الکل که یخ نمیزند که حالا از انجماد در بیاید.
ها! فهمیدم! برای همین من زود مست میشوم. چون وقتی الکل میخورم همه چیز درونم ذوب میشود.
پس چرا من در توی لعنتی ذوب شدم؟
لباسام را در میآرم.
آرام!
هیس! همه خواباند.
حالا که همه خواباند و من بیدار،
این من ِ من است که بیدار است.
*: اینیکی را از “باربد ِ شب” با تغییراتی از پست “واژه”اش وام گرفتم. اقلیت در اقلیت برای من معنای خاصی دارد که باربد ِ شب به خوبی با آن آشناست و فکر میکنم با هم در این مورد درک میکنیم. در ضمن دو پست در مورد اقلیت دارم که در اینجا و اینجا میتوانید آنها را بخوانید.
**: این جملهی “همه چیز بیهوده است.” از “همزاد” برایام خارش مغز ایجاد کرده است و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. مرسی! همزاد.
و با تشکر از این من ِ من!
به پادکست زیر گوش کنید: (نوشتهی زیر متن پادکست است)
[دکمهی Play را کلیک کنید]
من تنهاییام را میتوانم با خیره شدن به یک گل رزِ سرخ پژمرده سپری کنم.
مگر من از دنیا چه خواستم که آیین یکتا پرستیام باید چنین باشد؟
نگاهها از من خسته شدهاند.
آرامآرام،
میراث من به سراغ من میآید.
و من نگران از این میراث در ذهنام میدوم.
سالها صبر میکنم و تنها خیره میشوم.
مردم میآیند و میروند.
میراث من زمانی به سراغام میآید که خواب در آرامش ابدی را برگزینم،
و آنگاه میراث من در خشخش برگهای خستهایی که در پیادهروهای طولانی میخزند به دیگران میرسد.
سالها میگذرد و من دیگر در نیستیام و ناگهان برگی خودش را کشانکشان به زیر پایات میاندازد.
و تو با لبخند زیبایت میراث من را خرد میکنی.
Podcast: Play in new window | Download
نمیدانم جرمم چه بود. فقط با پتک به سرم کوبیده شد و قرار بر این شد که من نادانسته شوم.
نمیدانم چه کسی به من گفت تو زیبا هستی. و نمیدانم چه کسی به من گفت تو زشت هستی. هرچه باشم بیم دارم از این که شاکر باشم یا کافر.
نمیدانم لیاقت فعل دوست داشتن را دارم یا نه. از این بیم دارم که مبادا با خیال اینکه؛ دوست دارم و دوست داشته میشوم همانند ابلهی به بیراهه روم. نیز ترسم که مبادا با دوست داشتن و دوست داشتنی، خودم را به کسی تحمیل کنم.
نمیدانم که حقیقت چیست.
نمیدانم که میخواهم بگویم یا نگویم.
نمیدانم که میخواهم بنویسم یا نه.
نمیدانم دریایی هست که مرا غرق در آغوش خویش کند؟ اصلا دریایی هست؟
خطری. . . خوبیایی. . . دل آرامیایی. . . شبی. . .
فغان. . ! خورشید مرا بیدار نمیکند.
به راستی اعتراف میکنم که هیچ نمیدانم.
پایان.