خواستم یادم باشد که سرد بود و من عرق میریختم.
سرد بود و من تنها بودم.
سرد بود و من بودم.
من با من بودم و ماندم.
خواستم یادم باشد که سرد بود و من عرق میریختم.
سرد بود و من تنها بودم.
سرد بود و من بودم.
من با من بودم و ماندم.
فکر نکن یعنی بله شما درست میگویید و من نمیفهمام.
چرا و به چه علت؟
در حالیکه سالهای متمادی از آیت الله درخواست کرده بود تا او را از گزند گرمای تابستان حفظ کند، این سال سر خود را به آرامی بالا آورد و سپس در برابر عظمت نامتناهی آیت الله سر تعظیم فرود آورد؛
– اجازه دهید با عمق وجودام گرمای این سال را پذیرا باشم و در پناه شما از آن لذت ببرم.
با این درخواست وی موافقت حاصل شد.
سالها ست که قدرتاش به یغما رفته. البته این نظر شخصی خوداش است و او نظر دیگران را در این مورد خاص نمیداند. پیش از آنکه دیدگاه وی مهم تلقی شود، او حتی حق ابراز نظراش را هم از دست داده بوده.
“آزادی” فقط به خاطر تو.
گاهی در حالی که بر روی صندلی مجللاش جابهجا میشود، به این فکر میکند که به راستی دیگر این همه زرق و برق دیگر فایدهای برای خوداش هم ندارد.
او فکر میکند که با این همه قدرتهای فرمایشی دیگر چه احتیاجی به بیعت سالیانه با رعیت آزاد دارد؟
پادشاه یاداش نبود که رعیت حق بیعت را دارند.
دوست داشتن و یا نداشتن را خودام برای خودام تعریف میکنم. و به طور قطع این حق برای من محفوظ است. درست است.
درست است که من برای شما چیزی را معین و مقرر نمیکنم. نیز این حق برای شما محفوظ است.
من و شما میبایست در حبابهایی غلیظ در یک چنین شرایطی محفوظ و مسبوط بمانیم.
چه کسی برای من و شما شرط را معین میکند؟
من چنین حقی را تنفیذ نکردهام. این اشتباه شما بوده است.
چگونه خود و دیگران را در سایهای گسترده محبوس میکنیم؟
بعضی از رسمها اعتبارشان گذشته است.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
عدهای در یاد تو دروغ میگویند.
عدهای دیگر به یاد تو دروغ میگویند.
به پادکست زیر گوش کنید: (نوشتهی زیر متن پادکست است)
[دکمهی Play را کلیک کنید]
من تنهاییام را میتوانم با خیره شدن به یک گل رزِ سرخ پژمرده سپری کنم.
مگر من از دنیا چه خواستم که آیین یکتا پرستیام باید چنین باشد؟
نگاهها از من خسته شدهاند.
آرامآرام،
میراث من به سراغ من میآید.
و من نگران از این میراث در ذهنام میدوم.
سالها صبر میکنم و تنها خیره میشوم.
مردم میآیند و میروند.
میراث من زمانی به سراغام میآید که خواب در آرامش ابدی را برگزینم،
و آنگاه میراث من در خشخش برگهای خستهایی که در پیادهروهای طولانی میخزند به دیگران میرسد.
سالها میگذرد و من دیگر در نیستیام و ناگهان برگی خودش را کشانکشان به زیر پایات میاندازد.
و تو با لبخند زیبایت میراث من را خرد میکنی.
Podcast: Play in new window | Download
احتمال دارد چیزی که در پس اعماق وجود داشته باشد در لایههای رویی وجود نداشته باشد و چیزی که دیده نمیشود اینطور انگاشته میشود که وجود ندارد، همانطور که گویی تا پیش از این نبوده است.
پس هیچ چیزی وجود ندارد.
سرمایهای بس گرانبها که به سادگی یافت نمیشود.
به چند دلیل؛
تلاشهای من بینتیجه و کور ماند.
پژ هیچ معنای خاصی ندارد.
کوتاه شدهی نامام هست.
همیشه دوست داشتم نامام نیمه تلفظ بشود.
خدا هنگامی سر بر میآورد که انسان از همهی زمین و زمان و از همه مهمتر از انسانها خسته و دلرنجیده و ناامید میشود. هنگامی که دوست داشتن در ملغمهایی از تعلیق در تعلیق، اقلیت در اقلیت، حقارت در حقارت سر باز میکند.
بار الاها گناهان من را ببخش.